یه کلیسای قدیمی توی شهرمون بود،خیلی قدیمی...
توی این ۱۵سالی ک توی این شهرم خیلی دوست داشتم برم و داخلشو ببینم ولی هردفه میگفتم بعدا میرم،وقت ک زیاده و کلیسا هم ک سرجاشه...
چن روز پیش از جلوی همون کلیسا رد شدم و دیدم درش رو قفل کردن و داخلش هم پر از آشغال و گرد و خاکه. هنوزم وقت زیاده ولی کلیسا دیگه سرجاش نیس...
برای چن تا از آرزوها و خواسته های دلم باید این اتفاق بیوفته تا بالاخره متوجه بشم هر چیزی رو تا هست باید ازش استفاده کرد؟! :") دنیای من...
برچسب : نویسنده : lilinili2000o بازدید : 42